پارمیس جون پارمیس جون، تا این لحظه: 12 سال و 9 ماه و 23 روز سن داره
پارمیدا جونپارمیدا جون، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 19 روز سن داره

شیرین دخترهای من

امروز دوم تیر ماه سال ۱۳۹۹ است پارمیس میره کلاس چهارم و پارمیدا کلاس نهم خیلی وقته نیومدم وبلاگ پست بزارم

مهدکودک

یک هفته ای که پارمیس میره مهدکودک  مربی شون میگه خیلی دختر مستقلی با ذوق و شوق زیاد راهی مهد میشه  قربونت برم که عاشق درس خووندنی   ...
22 مهر 1393

بازی کردن پارمیس با عروسکاش

از موقعی که پارمیدا به مدرسه رفته پارمیس تنهایی بازی میکنه  چند روز پیش پارمیس سفره مخصوص بازیشو پهن کرد عروسکاشو چید دورش   سفره چون  کج بود کشیدم صافش کنم عروسکش افتاد ناراحت شد قهر کرد که چرا بازیمو خراب کردی؟من هم گفتم بابا جان میخواستم کمکت کنم!گفت تو فیلمتو ببین! خدا یا چه کنم با حرفای پارمیس اینم عکسای اون روز   ...
10 مهر 1393

ما دیگه چراغ خواب نداریم

دیروز خاله شهلا اومده بود خونه ما   پارمیدا مدرسه بود ما هم مشغول حرف زدن در همین حین پارمیس اومد به خاله شهلا گفت بیا چراغ خوابمو ببین خاله هم گفت الان میام ولی یادمون میرفت   بعد چند دقیقه ای دیدیم پارمیس اومد گفت:ما دیگه چراغ خواب نداریم!  من سریع فهمیدم یه کاری کرده بدو رفتیم تو اتاق   دیدم  چراغ خواب نیست فقط یکی از دو شاخه های اون مونده تو پیریز  خیلی ترسیدیم هرچی ازش میپرسیدیم چراغش کجاست میگفت نیست آخرش گفت انداختمش آشغالی !  خدا رحم کرد که اون باقی مونده تو پیریز رو نکشیده بود وگرنه..........  بدبخت میشدم   فرشته ها مواظب پارمیس فضول...
10 مهر 1393

عشق مهد کودکم

از روزی که مدرسه ها باز شده پارمیدا میره مدرسه پارمیس هم هر کاری که خواهرش میکنه انجام میده  کیف پارسال پارمیدا رو پر از دفتر و مداد و اسباب بازی کرده همه جا با خودش میبره   دیروز ظهر بعد از رفتن پارمیدا به مدرسه ما هم رفتیم بیرون کیف خرگوشیشم هم انداخت رو کولش رفتیم توی کوچه بعدیمون  مهدکودک که پارمیس میگه مهد کودک من  پارمیس گفت :مامان منو میبری  مهد کودک من! من هم که خوشم اومد از گفتنش بردمش مهد . پارمیس سریع بدو کرد رفت تو کلاس پیش بچه ها شعر خووندن دست میزدن خلاصه دو ساعتی مهد بود بعد رفتم دنبالش نمیومد تا آوردمش خونه چند  ساعتی طول کشید! کیف امسال ...
6 مهر 1393

اول مهر 93

دیشب پارمیدا زود خوابید که صبح بیدار شه بریم مدرسه من هم بعد از خوابوندنشون نشستم کتاباشو جلد کردم گوشیمو روی زنگ گذاشتم  بعد خوابیدم  صبح پارمیدا از خواب بیدار شد صدام کرد مامان دیرم نشه من هم پریدم ساعت اتاق خوابیده بود ساعتش 9 بود خیلی ترسیدم بعد دیدم ساعت 6 بود   گفتم مامان بخواب وقت زیاد داریم ولی نخوابید ده دقیقه ده دقیقه منو صدا میکرد   من دیگه از خواب ناامید شدم بلند شدم دیدم  لباساشم پوشیده  صبحانه خورد و بعد رفتیم مدرسه (مدرسه خیلی نزدیک  خونمونه) خیلی هیجان داشت پارمیدا رفت داخل مدرسه مامانا  رو راه ندادن برای همین من برگشتم خونه پارمیس هم...
1 مهر 1393
1